قوله تعالى و تقدس: «إذْ قالوا لیوسف و أخوه» این لام، لام قسم است، تقدیره و الله لیوسف و اخوه، «أحب إلى‏ أبینا منا» و روا باشد که گویند لام تأکید است که در اوصاف شود نه در اسماء چنانک گویند «اذ قالوا یوسف و اخوه لاحب الى ابینا»، لکن پیوستن آن باسم یوسف نظم سخن را نیکوتر و لایق تر بود از پیوستن آن بوصف، این معنى را در اسم پیوستند نه در وصف، «و نحْن عصْبة» عصبة گروهى باشد از سه تا ده بدلیل این آیت که ایشان ده بودند، و گفته‏اند از ده تا بچهل چنان که در آن آیت گفت: «لتنوأ بالْعصْبة» و عصبه را از لفظ خود واحد بگویند، هم چون نفر و رهط، و اشتقاق آن از عصب است و تعصب، و اقویا را گویند نه ضعاف را، «إن أبانا لفی ضلال مبین» ضلال درین موضع و دو جاى دیگر هم درین سوره نام محبت مفرط است، آن محبت که مرد در آن با خود بر نیاید و برشد خود راه نبرد و نصیحت نشنود، معنى آیت آنست که پدر ما یوسف را و بنیامین را بدرستى و تحقیق بر ما برگزیده و مهر دل بافراط بر ایشان نهاده، دو کودک خرد فرا پیش ما داشته، و ما ده مردیم نفع ما بیشتر، و او را بکار آمده تر. «إن أبانا لفی ضلال مبین» قیل فى خطاء من رأیه و جور من فعله، پدر ما راى خطا زد و در فعل جور کرد که در محبت فرزندان راه عدل بگذاشت. و قیل: فى ضلال مبین اى فى غلظ من امر دنیاه، فانا نقوم بامواله و مواشیه. برادران این سخن آن گه گفتند که خبر خواب یوسف بایشان رسید، و میل یعقوب بوى هر روز زیاده‏تر میدیدند، و یعقوب را خواهرى بود که پیراهن ابراهیم داشت و کمر اسحاق، چون یعقوب خواب یوسف با وى بگفت وى بیامد و چشم یوسف ببوسید و پیراهن و کمر بوى داد، پسران یعقوب چون این بشنیدند دل تنگ شدند، بر عمه خویش آمدند، و شکایت کردند که یوسف را بدین هدیه مخصوص کردن و حق ما بگذاشتن چه معنى دارد؟ عمه از شرم گفت: من بیعقوب دادم و یعقوب او را داده، برادران از آنجا خشمگین و کینه ور برخاستند و کمر عداوت بربستند، با یکدیگر گفتند: «اقْتلوا یوسف أو اطْرحوه» این گوینده شمعون بود بقول بعضى مفسران و بیک قول دان، و بیک قول روبیل، «أو اطْرحوه أرْضا» یعنى: ابعدوه عن ارض ابیه الى ارض بعیدة عنه، و تقدیره فى ارض، بحذف الجار و تعدى الفعل الیه، «یخْل لکمْ وجْه أبیکمْ» اى یصف مودته لکم و یقبل بکلیته علیکم. این هم آن وجه است که جایها در قرآن یاد کرده: «و أقیموا وجوهکمْ، وجهْت وجْهی فأقمْ وجْهک، أقمْ وجْهک» این وجه دل است و نیت و قصد درین موضعها «و تکونوا منْ بعْده» اى من بعد قتله او طرحه، «قوْما صالحین» تقدیره، ثم توبوا لتکونوا قوما صالحین، هیئوا التوبة قبل المعصیة. و قیل صالحین تائبین، مثل قوله: «إنْ تکونوا صالحین فإنه کان للْأوابین غفورا» صالح درین آیت هم آن مصلح است که جایهاى دیگر گفت: «إلا الذین تابوا و أصْلحوا فمنْ تاب منْ بعْد ظلْمه و أصْلح إلا الذین تابوا منْ بعْد ذلک و أصْلحوا».


«قال قائل منْهمْ» چون ایشان همت قتل یوسف کردند گوینده‏اى از میان ایشان گفت: «لا تقْتلوا یوسف»، میگویند روبیل بود برادر مهین بسن و از همه قوى‏تر برأى، و گفته‏اند یهودا بود که از همه عاقل‏تر بود. مجاهد گفت شمعون بود، «لا تقْتلوا یوسف» فان القتل عظیم، یوسف را مکشید که قتل کارى عظیم است و عاقبت آن وخیم، «و ألْقوه فی غیابت الْجب» و بر قراءت مدنى «فى غیابات الجب» غیابات جمع غیابة است، و غیابة کران قعر چاه بود یا کنجى یا چون طاقى که نگرنده از سر چاه آن را نبیند، و در شواذ خوانده‏اند: «غیبة الجب» زیر چاه است از سر تا زیر که از روندگان در هامون پنهان بود. قتاده گفت: چاهى است معروف به بیت المقدس. کعب گفت میان مدین و مصر است به اردن مقاتل گفت چاهى است بر سه فرسنگى منزل یعقوب چاهى تاریک وحش، قعر آن دور، زیر آن فراخ، بالاء آن تنگ، آب آن شور، و میگویند سام بن نوح آن را کنده، «یلْتقطْه بعْض السیارة» اى یأخذه بعض المجتازین الالتقاط تناول الشی‏ء من الطریق، و منه اللقطة و اللقیط، و السیارة رفقة مسافرین یسیرون فى الارض، «إنْ کنْتمْ فاعلین» ما قصدتم من التفریق بینه و بین ابیه، و قیل ان کنتم فاعلین بمشورتى.


قومى گفتند از علماء تفسیر که برادران یوسف آن گه که این سخن گفتند و این فعل با یوسف کردند بالغ نبودند، مراهقان بودند به بلوغ نزدیک، قومى گفتند بالغان بودند و اقویا اما هنوز پیغامبر نبودند که بعد از آن ایشان را نبوت دادند، پس چون عزم درست کردند که او را در چاه افکنند آمدند و پدر را گفتند: «یا أبانا ما لک لا تأْمنا على‏ یوسف» مقاتل گفت: درین آیت تقدیم و تأخیر است، و تقدیره انهم قالوا ارسله معنا غدا نرتع و نلعب. فقال ابوهم: «إنی لیحْزننی أنْ تذْهبوا به» الآیة... «فقالوا یا ابانا ما لک لا تأمنا على یوسف ان ترسله معنا» اى لم تخافنا علیه فلا تخرجه معنا الى الصحراء. قرأ عامتهم لا تأمنا باشمام نون المدغمة، الضم للاشعار بالاصل، لان الاصل لا تامننا بنونین الاولى مرفوعة فادغمت فى الثانیة لتماثلهما طلبا للخفة و اشمت الضم لیعلم ان محل الکلمة رفع على الخبر و لیس بجزم على النهى.


و قرأ ابو جعفر بالادغام من غیر اشمام لخفته فى اللفظ و موافقته لخط المصحف، «و إنا له لناصحون» فى الرحمة و البر و الشفقة، النصح: طلب الصلاح و اصلاح العمل و الناصح: الخیاط. پسران یعقوب پیش پدر آمدند و دست وى را بوسه دادند و تواضع کردند، گفتند اى پدر چرا در کار یوسف بر ما ایمن نه اى؟! و چرا ترسى و او را با ما بصحرا نفرستى؟ چنین برادرى خوب روى بود ما را دوازده ساله شده و هرگز از پیش پدر بیرون نیامده، و با مردم نه نشسته، فردا چون بزرگ شود، در میان مردم مستوحش بود و بد دل، او را با ما بصحرا فرست تا بچراگاه آید و بازى کند و به تنزه و تفرج نشاط گیرد و با مردم بستاخ شود و ما او را نگه بان‏ و دوست دار و بر وى مشفق و مهربان باشیم.


اینست که رب العزه گفت: «أرْسلْه معنا غدا یرْتعْ و یلْعبْ». مکى و شامى و ابو عمرو، نرتع و نلعب بنون خوانند، یعنى نرتع مواشینا و نلهو و ننشط. یقال: رتع فلان فى ماله اذا انعم فیه و انفقه فى نشاطه، و قیل: نلعب بالرمى قیل لابى عمرو کیف تقرأ نلعب بالنون و هم انبیاء؟ قال: لم یکونوا یومئذ انبیاء. اهل کوفه یرتع و یلعب هر دو بیا خوانند یعنى یرتع یوسف ساعة و یلعب ساعة. یعقوب نرتع بنون خواند و یلعب بیا یعنى نرتع مواشینا و یلعب یوسف. اهل حجاز نرتع بکسر عین خوانند من الارتعاء اى نتحارس و یحفظ بعضا. چون برادران این سخن گفتند، یعقوب گفت: «إنی لیحْزننی أنْ تذْهبوا به و أخاف أنْ یأْکله الذئْب» این چراگاه شما معدن گرگ است و من ترسم که شما غافل باشید و گرگ او را بخورد. این چنان است که در مثال گویند: ذکرتنى الطعن و کنت ناسیا، برادران خود ندانسته بودند که گرگ مردم خورد! و راه بدین حیله نبردند تا از پدر بنشنیدند.


و در خبر است از مصطفى (ص): «لا تلقنوا الناس الکذب فیکذبوا» فان بنى یعقوب لم یعلموا ان الذئب یأکل الانسان فلما لقنهم انى اخاف ان یأکله الذئب قالوا اکله الذئب.


و یعقوب از بهر آن مى‏گفت که او را در خواب نموده بودند که یعقوب بر سر کوه ایستاده بود و یوسف در میان وادى و ده گرگ بقصد وى گرد وى در آمده، یعقوب خواست تا فرو آید و او را از ایشان برهاند، راه فرو آمدن نبود و دستش بدان نرسید، گفتا چون نومید گشتم گرگ مهین را دیدم که یوسف را در حمایت خویش گرفت از دیگران، آن گه زمین را دیدم که از هم باز شد و یوسف بآن شکاف در شد و بعد از سه روز از آنجا بیرون آمد.


ابن عباس گفت به تعبیر این خواب: آن ده گرگ برادران وى بودند آن روز که قصد قتل وى کردند، و آن گرگ مهین یهودا است که او را از دست ایشان بستد و از قتل برهانید، و آن زمین که شکافته شد چاه است که یوسف را در آن افکندند.


چون یعقوب گفت «أخاف أنْ یأْکله الذئْب» ایشان گفتند: «لئنْ أکله الذئْب و نحْن عصْبة» عشرة رجال «إنا إذا لخاسرون» عجزة مغبونون.


ثم قالوا یا نبى الله کیف یأکله الذئب و فینا شمعون اذا غضب لا یسکن غضبه حتى یصیح، فاذا صاح لا تسمعه حامل الا وضعت ما فى بطنها. و فینا یهودا اذا غضب شق السبع بنصفین. یوسف چون این سخن از ایشان بشنید فرا پیش پدر رفت گفت یا ابة ارسلنى معهم قال أ تحب ذلک یا بنى؟ قال نعم، قال فاذا کان غدا اذنت لک فی ذلک.


یعقوب او را وعده داد که فردا ترا با ایشان بفرستم، یوسف همه شب خرم بود و شادى میکرد که فردا با برادران بچراگاه و تماشا روم، یعقوب بامداد موى وى بشانه زد و پیراهن ابراهیم در وى پوشانید و کمر اسحاق بر میان وى بست و عصا بدست وى داد و پسران را وصیت کرد گفت: اوصیکم بتقوى الله و بحبیبى یوسف، اسئلکم بالله ان جاع یوسف فاطعموه و ان عطش فاسقوه و قوموا علیه و لا تخذلوه و کونوا متواصلین متراحمین، آن گه یوسف را در بر گرفت و میان دو چشمش ببوسید و گفت: استودعک رب العالمین. و یعقوب را سله‏اى بود که ابراهیم زاد اسحاق در آن نهادى بوقت سفر کردن، یعقوب هم چنان طعام در آن نهاد از بهر زاد یوسف و بدست لاوى داد و کوزه آب بدست شمعون، و روبیل یوسف را بر دوش گرفت و برفتند، یعقوب در ایشان مینگریست و میگریست تا از دیدار چشم وى غایب شدند، یعقوب بخانه باز گشت غمگین و گریان بخفت، در خواب دید که کسى گفتى هفتاد، هفتاد، هفتاد، هفتاد. یعقوب از خواب در آمد، و تعبیر خواب نیک دانست گفت آه یوسف از بر من رفت هفتاد ساعت و هفتاد روز و هفتاد ماه و هفتاد سال. و پسران یعقوب چون از دیدار پدر غائب گشتند: روبیل، یوسف را از دوش فرو هشت و همه از پیش برفتند و در تدبیر کار وى شدند، یوسف پاره‏اى برفت، رنجور گشت گفت اى برادران تشنه‏ام مرا آب دهید و شمعون کوزه آب بر زمین زده و شکسته، یوسف بدانست که بلا آغاز کرد و او را محنت پیش آمد، بگریست و زارى کرد و از پس ایشان همى دوید، عرق از پیشانى گشاده و اشک از دیده روان و پاى آبله کرده همى گوید اى برادران اى آل ابراهیم نه این بود عهد پدر با شما از بهر من!! نه این بود بشما امید پدر من، چرا رحمت نکنید و بوفاء عهد باز نیائید؟ ایشان آن همى شنیدند و او را هم چنان بتشنگى و گرسنگى و رنج همى داشتند تا آن گه که از ایشان نومید گشت و از بیم قتل بیفتاد و بیهوش شد، یهودا بر وى مشفق گشت، سر وى در کنار گرفت، یوسف بهش باز آمد گفت اى برادر زینهار، یهودا او را تسکین دل داد گفت مترس که از قتل بزینهار منى، یوسف گفت من خود دانسته بودم که من اهل غم گینان‏ام و از خاندان محنت زدگان، لکن گفتم مگر محنت من از بیگانگان بود، کى دانستم و کجا گمان بردم که محنت از برادران بینم و داغ بر دل من بدست ایشان نهند؟ آن گاه بنالید و بزارید و گفت اى پدر از حال من خبر ندارى و ندانى که بر من چه مى‏رود! برادران گفتند مر یهودا را که تو ما را از کشتن منع میکنى و کار وى بجایى رسانیدیم که او را واپیش پدر بردن هیچ روى نیست، اکنون تدبیر چیست؟ یهودا گفت من چاهى دیده‏ام درین وادى او را در آن چاه افکنیم، تا راه گذرى فرا رسد و او را ببرد و مقصود شما گم بودن وى است تا پدر او را نه بیند و دل بشما دهد. ایشان بحکم وى رضا دادند و راى وى موافق داشتند، او را بر گرفتند و بسر چاه بردند، و پیراهن از وى برکشیدند، بعلت آنکه تا پیراهن بخون آلوده پیش پدر برند و آن وى را نشانى بود که گرگ یوسف را بخورد، یوسف گفت: یا اخوتاه ردوا على قمیصى اتوار به فی الجب، فقالوا ادع الاحد عشر کوکبا و الشمس و القمر یکسوک و یونسوک. پس او را بچاه فرو گذاشتند، چون بنیمه چاه رسید رسن از دست رها کردند، رب العزه او را بقعر آن چاه رسانید، چنان که هیچ رنج بوى نرسید، و در میان آب سنگى بود، یوسف بر آن سنگ نشست و برادران از سر چاه برفتند، یهودا باز آمد که بر وى از همه مشفق تر بود و دلش نمیداد که او را فرو گذارد، فرا سر چاه آمد گریان‏ و نالان و رنجور دل، گفت یا یوسف صعب است این کار که ترا پیش آمد و من عظیم رنجورم باین که برادران با تو کردند، یوسف گفت: یا اخى این حکم خداست و بر حکم خدا اعتراض نیست، لکن ترا وصیت میکنم اگر روزى غریبى را بینى تشنه و گرسنه و ستم رسیده، با وى مساعدت کن و لطف و مهربانى نماى، اى یهودا و چون بخانه باز روى برادرم بنیامین و خواهرم دینه از من سلام برسان و ایشان را بنواز، و ازین معاملت که برادران با من کردند پدر را هیچ آگاه مکن که مرا امید است که ازینجا خلاص یابم، تا من ایشان را عفو کنم، و پدر این خبر نشنیده باشد. و گفته‏اند که از سر چاه تا بقعر صد و شصت گز بود و از کرامت یوسف آواز یکدیگر آسان مى‏شنیدند، یهودا گفت چرا باید که پدر این خبر نشنود؟ گفت نباید که از سر ضجر بر ایشان دعا کند و ایشان را گزندى رسد که اندوه آن بعضى بمن رسد. اینست کمال شفقت و غایت کرم و مهربانى بى نهایت، طبع کریم پیوسته احسان را متقاضى بود، اصل شریف همواره با کرم و لطف گراید.


و گفته‏اند که آب آن چاه تلخ بود، چون یوسف در چاه آرام گرفت آب آن خوش گشت و چاه تاریک روشن شد، و یوسف برهنه بود، اما بر بازوى وى تعویذى بسته که یعقوب آن را از بیم چشم زخم بر وى بسته بود، و در آن تعویذ پیراهن ابراهیم خلیل بود، پیراهن از حریر بهشت که جبرئیل آورده بود از بهشت، آن روز که ابراهیم را برهنه در آتش نمرود مى‏افکندند، و بعد از ابراهیم، اسحاق بمیراث برد از وى و بعد از اسحاق، یعقوب. آن ساعت که یوسف برهنه در چاه آمد، جبرئیل آن تعویذ بگشاد و پیراهن بیرون آورد و در یوسف پوشانید. و گفته‏اند بهى از بهشت بیاورد و بوى داد تا بخورد. و گفته‏اند که رب العزه بوى فریشته‏اى فرستاد که او را ملک النور گویند، که آن فریشته مونس ابراهیم بود در آتش نمرود، و مونس اسماعیل بود آن گه که هاجر بطلب آب رفت و او را تنها بگذاشت، و مونس یونس بود آن گه که از شکم ماهى بیرون آمد در عراء، این ملک النور در چاه مونس یوسف بود. و گفته‏اند یوسف در چاه دعا کرد گفت: یا صریخ المستصرخین، یا غوث المستغیثین، یا مفرج کرب المکروبین، قد ترى مکانى، و تعرف حالى، و لا یخفى علیک شى‏ء من امرى فریشتگان آسمان آواز وى بشنیدند همه بغلغل افتادند گفتند: الهنا و سیدنا انا لنسمع بکاء و دعاء اما البکاء فبکاء صبى، و اما الدعاء فدعاء نبى، فاوحى الله الیهم: ملائکتى هذا یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن خلیل ابراهیم. فاتسع الجب له مد بصره و وکل الله به سبعین الف ملک یونسونه و کان جبرئیل عن یمینه و میکائیل عن یساره فجعل الله له الجب روضة خضراء و کانت تونسه و کان الله من وراء ذلک مطلع علیه.


یوسف سه روز در آن چاه بماند و یهودا پنهان از برادران همى آمد و او را طعام همى داد، روز چهارم جبرئیل گفت: یا غلام، من طرحک فى هذا الجب؟


قال اخوتى لابى، قال و لم؟ قال حسدونى بمنزلتى من ابى، فقال أ تحب ان تخرج من هذا الجب؟ قال نعم، فقال له قل: یا صانع کل مصنوع و یا جابر کل کسیر و یا شاهد کل نجوى یا قریبا غیر بعید یا مونس کل وحید یا غالبا غیر مغلوب یا حى لا اله الا انت یا بدیع السماوات و الارض یا ذا الجلال و الاکرام، اجعل لى من امرى فرجا و مخرجا، یوسف این دعا بگفت در حال فریشته‏اى آمد ببشارت و راحت و پیغام ملک. فذلک قوله عز و جل: و أوْحیْنا إلیْه این واو زیادت است، تقدیره: فلما ذهبوا به و اجمعوا، اى عزموا على ان یجعلوه فى غیابت الجب اوحینا الیه. و روا باشد که این واو ثابته باشد و واو در اجمعوا زیادت بود یعنى فلما ذهبوا به اجمعوا.


آن گه ابتدا کرد، گفت: و اوحینا الیه. و مثله قوله فلما اسلما و تله للجبین و نادیناه، اى نادیناه، و الواو زائدة. و قیل الوحى ها هنا وحى الهام.


معنى آیت آنست که چون یوسف را ببردند و در چاه کردند ما پیغام دادیم باو که ناچار تو ایشان را خبر کنى در مصر از آنچه امروز مى‏رود و آنچه با تو میکنند، و ذلک فى قوله: «هلْ علمْتمْ ما فعلْتمْ بیوسف و همْ لا یشْعرون»، انک یوسف، اى لا یعرفونک، یعنى که تو ایشان را مى‏گویى: هل علمتم ما فعلتم بیوسف، و ایشان ترا نشناسند و روا باشد که با وحى شود، اى اوحینا و هم لا یشعرون بذلک الوحى.


روى عن الحسن قال: القى یوسف فى الجب، و هو ابن سبع عشرة سنة، و کان فى العبودیة و السجن و الملک ثمانین سنة، و عاش بعد ذلک ثلثا و عشرین سنة، و مات و هو ابن مائة و عشرین سنة، و قیل حین القى فى الجب کان ابن اثنتى عشرة سنة.


«و جاو أباهمْ عشاء» برادران چون از سر چاه باز گشتند گفتند اکنون پیش پدر رویم چه حجت آریم و چه گوئیم؟ اتفاق کردند که بزغاله‏اى بکشند و پیراهن یوسف بخون وى آلوده کنند و پیش پدر دربرند، گویند یوسف گرگ بخورد و این پیراهن آلوده بخون نشان است، و یعقوب بانتظار ایشان از خانه یک میل بیامده و بر سر راه نشسته، ایشان بوقت شبان گاه پیش پدر رسیدند، گریان و زارى‏کنان. «عشاء» آخر روزست و ابتداء شب و از بهر آن بشب آمدند تا بر اعتذار دلیرتر باشند که در آن روز حیا ایشان را مانع بود از عذر دروغ آوردن، و از اینجا گفته‏اند: لا تطلب الحاجة باللیل فان الحیاء فى العین و لا تعتذر بالنهار فتلجلج فى الاعتذار فلا تقدر على اتمامه و در شواذ خوانده‏اند «عشاء» بضم عین، معنى آنست که از اشک فرا نمى‏دیدند که مى‏گریستند. و گفته‏اند که گریستن ایشان بحقیقت بود نه بمجاز، سه معنى را: یکى آن که شیبت یعقوب دیدند و دانستند که او را در بلاء و غم صعب افکندند. دوم کودکى و بى گناهى یوسف یاد آوردند. سیوم بر کرده خویش پشیمان شدند و روى اصلاح کار نمى‏دیدند. یعقوب چون زارى و فزع ایشان شنید از جاى برجست و بر خود بلرزید، گفت: ما لکم یا بنى و این یوسف؟ چه رسید شما را اى پسران و یوسف کجا است؟


ایشان گفتند: «یا أبانا إنا ذهبْنا نسْتبق» اى نتسابق، یعنى یرید کل واحد منا ان یسبق الآخر و ذلک من ریاضة الأبدان. این آیت دلیل است که مسابقت بر اقدام رواست و یدل علیه‏


خبر عائشة: قالت سابقت رسول الله (ص) فسبقته فلما حملت من اللحم سابقنى فسبقنى، فقال یا عائشة هذه بتلک.


و عن الزهرى قال: کانوا یستبقون على عهد رسول الله (ص) على الخیل و الإبل و الرجال على اقدامهم و کانوا یستبقون لیشدوا بذلک انفسهم. و گفته‏اند: إنا ذهبْنا نسْتبق، این سباق رمى‏ است و مصطفى (ص) گفته: الرمى سهم من سهام الاسلام من تعلم الرمى ثم ترکه فنعمة ترکها.


و قال صلى الله علیه و سلم: من حق الولد على الوالد ان یعلمه کتاب الله و السباحة و الرمى.


قال و لیس من اللهو الا ثلاثة: ملاعبة الرجل اهله، و تأدیبه فرسه، و رمیه بقوسه، و من علمه الله الرمى و ترکه رغبة عنه فنعمة کفرها. و فى روایة: قال کل شى‏ء من لهو الدنیا باطل الا ثلثا: انتضالک بقوسک، و تأدیبک فرسک، و ملاعبتک اهلک، فانهن من الحق.


و روى ان النبی (ص) مر بنفر یتناضلون، فقال: ارموا بنى اسماعیل فان اباکم کان رامیا و انا مع ابن الادرع فطرحوا نبالهم، و قالوا من کنت معه یا رسول الله غلب؟ قال ارموا و انا معکم کلکم ارموا و ارکبوا و ان ترموا احب الى من ان ترکبوا.


«قالوا یا أبانا إنا ذهبْنا نسْتبق» گفتند اى پدر ما، ما ریاضت تن را و آزمون قوت را با یکدیگر سباق مى‏بردیم و تیر مى‏انداختیم و یوسف از آن که کودک بود او را نزدیک رخت خویش بگذاشتیم، گرگ آمد و او را بخورد، «و ما أنْت بموْمن لنا» معنى مومن درین موضع مصدق است هم چنان که آنجا گفت «و یوْمن للْموْمنین» اى یصدق المومنین، جایى دیگر گفت «لنْ نوْمن لکمْ» اى لن نصدقکم، «و لوْ کنا صادقین» لیس یریدون ان یعقوب لا یصدق من یعلم انه صادق هذا محال، لا یوصف الانبیاء بذلک و لکن المعنى لو کنا عندک من اهل الثقة و الصدق لاتهمتنا فى یوسف لمحبتک ایاه و ظننت انا قد کذبناک.


«و جاو على‏ قمیصه بدم کذب» اى ذى کذب یرید مکذوبا فیه، لانه لم یکن دم یوسف بل دم سخلة. یعقوب چون پیراهن دید، هیچ ندریده و پاره نگشته وانگه بخون آغشته، گفت شما دروغ مى‏گوئید که اگر گرگ خورد پیراهن وى پاره کردى، آن گه گفت: تالله ما رأیت کالیوم ذئبا حلیما اکل ابنى و لم یخرق علیه قمیصه. یعقوب چون پیراهن دید آرام در دل وى آمد، دانست‏ که یوسف زنده است گرگ او را نخورده، و ایشان دروغ مى‏گویند، و آن پیراهن بر وى خود مى‏نهاد و مى‏بوئید و مى‏گفت: ما هذا بریح دم ابنى فانظروا ما صنعتم، آن گه گفت «بلْ سولتْ لکمْ أنْفسکمْ أمْرا» اى زینت لکم انفسکم امرا فصنعتموه «فصبْر جمیل» یعنى فصبرى صبر جمیل لا شکوى فیه و لا جزع، «و الله الْمسْتعان على‏ ما تصفون» کلمة یسکن الیها الملهوف اى استعین بالله على احتمال ما تصفون.


قال الشعبى لقمیص یوسف ثلث آیات: احدیها حین جاءوا علیه بدم کذب، و الثانیة حین قد، و الثالثة حین القى على وجه یعقوب فارتد بصیرا. و روى انهم انطلقوا فنصبوا شبکة و اصطادوا ذئبا و اتوا به یعقوب، فقالوا یا ابانا هذا الذئب الذى افترسه و قد اتیناک به فرفع یده الى السماء، و قال یا رب ان کنت استجبت لى دعوة او رحمت لى عبرة فانطلق لى هذا الذئب حتى یکلمنى فانطقه الله عز و جل فابتداه بالسلام، و قال: السلام علیک یا نبى الله، فقال یعقوب و علیک السلام ایها الذئب، لقد فجعتنى بحبیبى و قرة عینى و اورثتنى حزنا طویلا، قال: لا و حقک یا نبى الله، ما اکلت له لحما و لا شربت له دما و ان لحومکم و دماوکم لمحرمة علینا معاشر الانبیاء.